اشعار زیبای گل رخسار صفی اوا شاعر نامدار تاجیکسنانی :
پسِ دیوارِ تو جایِ قدمیگریان است
در گُلِ خنده من، برگِ غمیگریان است
زندگی پیر شد و عشق، جوان است هنوز
به جوان پیریِ من، بیش و کمیگریان است
به که گویم که قلم را اَلَمَت داده به من؟
از که پُرسم که چرا هر قلمیگریان است؟
قیمتِ لحظه از آن در نظرم افزون شد
که پسِ هر نفسِ بی تو دَمیگریان است
تا دَمیوارثِ بیچاره جمشید منم
در لبِ ملّتِ من جام جمیگریان است
بیچاره دلم جدا ز جان میگرید
از زخمِ زمانه بی نشان میگرید
بر دوشِ عصا نهاده بارِ غمِ خود
پیرِ المم نهان نهان میگرید
در فصلِ خزانِ عشق، یاد نگهم
در فلسفه فصل خزان میگرید
سوزم به هزار و یک زبان خاموش است
دردم به هزار و یک زبان میگرید
مانند من و ملّتِ آواره من
در چنگِ اجل، نیمِ جهان میگرید
بر حال من و میهنِ بیچاره من
یزدان بر سقفِ آسمان میگرید
خوش نامم و بدنامم؛ جانانه تنهایی
بشکستم و نشکستم پیمانه تنهایی
مستورم و مشهورم، چون شاعرِ تنهایی
مانَد به جهان از من افسانه تنهایی
چون بادِ بیابانها وحشت زده بگریزم
از انجمنِ تنها تا خانه تنهایی
گلبُن که خزان دارد، اندوهِ نهان دارد
دل در کفِ جان دارد جانانه تنهایی
هجران پَر و پا دارد دستورِ قضا دارد
ما را بکشد آخر دیوانه تنهایی
بیگانه تنهایی، یک دانه تنهایی
بر جمع جهان خندد از شانه تنهایی
زندگی با چشم گریان رفت، حیف
روی دریا اشکِ توفان رفت، حیف
خواب بودم بر سرِ زانوی وقت
عمر، چون خوابِ پریشان رفت، حیف
گلشنِ با خونِ دل پرورده ام
جلوه گاهِ برف و باران رفت، حیف
عطرِ گُل در سطرِ باران ماند، ماند
فصلِ گُل در وصل و هجران رفت، حیف
رازِ گُل در نازِ گُل ناگفته ماند
سازِ دل با آهِ سوزان رفت، حیف
عشقِ شاعرزاد و شاعرپَروَرَم
در وفاتِ خود غزل خوان رفت، حیف
گٌلِ رخسار بُدَم، نازکش خار شدم
حُسنِ گلزار بُدَم، زیبِ سَرِ دار شدم
خواستم بارِ غم از دوشِ حقیران فکنم
کوهِ غم گشتم و بر شانه خود بار شدم
خانه عشقِ مرا رَشکِ حسود آتش زد
بر لبِ غصّه، تبِ بوسه بیمار شدم
وارثِ بارِ کجِ مرکبِ جهلِ دگران
ز گناهِ همه بگذشته، گنه کار شدم
سرفرازی من از عشقِ وطن باطل شد
سَرِ خود از قدمِ سفله خریدار شدم
که مرا گفت که از وحشتِ شب ناله کنم؟
همه خوابند... من از آهِ که بیدار شدم؟